گل نرگس
 
   



طــنزشـهــدا
       
🍂چشم باز کرد خودش را روی تخت بیمارستان دید.

بدنش کرخت بود و چشماش خوب نمی دید.

فکری شد که شهید شده و حالا در بهشت و هنوز حالش سر جا نیامده تا بلند نشود و تو دار و درخت های شلنگ تخته بزند و میوه های بهشتی بلمباند و تو قصر های زمردین منزل کند.

پرستاری که به اتاق امده بود متوجه او شد.

اومد بالا سرش. مجروح با دیدن پرستار اول چشم تنگ کرد و بعد گفت:

«تو حوری هستی؟»

پرستار که خوش به حالش شده بود که خیلی زیباست و هم احتمال میداد که طرف موجی شده و به حال خودش نیست ریز خنده ای کرد و گفت:

«بله من حوری هستم»

مجروح باتعجب گفت:

«پس چرا اینقدر زشتی؟»

پرستار ترش کرد و سوزن را بی هوا زدبه مجروح نعره ی جانانه مجروح در بیمارستان پیچید.🍂

منبع:کتاب رفاقت به سبک تانک📚

موضوعات: شهدا  لینک ثابت
[شنبه 1396-01-19] [ 10:53:00 ب.ظ ]




طنز_جبهه

آوازه اش در مخ كارگرفتن و صفركيلومتر بودن و پرسيدن سؤال هاى فضايى به گوش ما هم رسيده بود. 

بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فكر مى كرد ماها جملگى براى خودمان يك پا عارف و زاهد و باباطاهر عريانيم و دست از جان كشيده ايم. 
راستش همه ما براى دفاع از ميهن مان دل از خانواده كنده بوديم اما هيچكدام مان اهل ظاهرسازى و جانماز آب كشيدن نبوديم. 
مى دانستيم كه اين امر براى او كه خبرنگار يكى از روزنامه هاى كشور است باورنكردنى است. 
شنيده بوديم كه خيلى ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و كلك از سر بازش كرده بودند. 

اما وقتى شصتمان خبردار شد كه هماى سعادت بر سرمان نشسته و او كفش و كلاه كرده تا سروقت مان بيايد. 
نشستيم و فكرهاى مان را يك كاسه كرديم و بعد مثل نوعروسان بدقلق «بله» را گفتيم. 

طفلك كلى ذوق كرد كه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مى نشينيم و به سؤالات او پاسخ مى دهيم. 
از سمت راست شروع كرد كه از شانس بد او يعقوب بحثى بود كه استاد وراجى و بحث كردن بود. 
- برادر هدف شما از آمدن 🚶به جبهه چيست؟ - والله شما كه غريبه نيستيد، بى خرجى مونده بوديم. 

سر سياه زمستونى هم كه كار پيدا نميشه. 

گفتيم كى به كيه، مى رويم جبهه و مى گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. 

شايد هم شكم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم!
 نفر دوم احمد كاتيوشا بود كه با قيافه معصومانه و شرمگين گفت: «عالم و آدم ميدونن كه مرا به زور آوردن جبهه. :mrgreen:
چون من غير از اين كه كف پام صافه و كفيل مادر و يك مشت بچه يتيم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلى از دعوا و مرافه مى ترسم! تو محله مان هروقت بچه هاى محل با هم يكى به دو مى كردند من فشارم پايين مى آمد و غش مى كردم. 

حالا از شما عاجزانه مى خواهم كه حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ كنيد. 😄

شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل كنند!» خبرنگار كه تندتند مى نوشت متوجه خنده هاى بى صداى بچه ها نشد. 
مش على كه سن و سالى داشت گفت: «روم نمى شود بگم، اما حقيقتش اينه كه مرا زنم از خونه بيرون كرد. 

گفت: «گردن كلفت كه نگه نمى دارم. 

اگر نرى جبهه يا زود برگردى خودم چادرم را مى بندم دور گردنم و اول يك فصل كتكت مى زنم و بعد مى رم جبهه و آبرو برات نمى گذارم. 😂

منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم.» خبرنگار كم كم داشت بو مى ب رد. 

چون مثل اول ديگر تندتند نمى نوشت. 

نوبت من شد. 🍂

گفتم: «از شما چه پنهون من مى خواستم زن بگيرم اما هيچ كس حاضر نشد دخترش را بدبخت كند و به من بدهد. :D

پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقّى به توقّى بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. 

خدا كريمه! نمى گذارد من عزب و آرزو به دل و😂 ناكام بمانم!» خبرنگار دست از نوشتن برداشت. 

بغل دستى ام گفت: «راستش من كمبود شخصيت داشتم. 

هيچ كس به حرفم نمى خنديد. 

تو خونه هم آدم حسابم نمى كردند چه رسد به محله. :D

آمدم اين جا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگى كنند.» ديگر كسى نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجك تو چادرمان تركيد. 

تركش اين نارنجك خبرنگار را هم بى نصيب نگذاشت.:D😂

موضوعات: شهدا  لینک ثابت
[سه شنبه 1396-01-15] [ 05:18:00 ب.ظ ]




 
مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیروقت بود و بچه‌ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابید. 
یكی از بسیجیها كه نوبت نگهبانی‌اش تمام شده بود، برگشت و به خیال اینكه كسی كه روی زیلو خوابیده، نگهبان پاس بعدی است، با دست تكانش داد و گفت: 

برادر! بلند شو! نوبت توست. 
مهدی كه خیلی خسته بود، بلند نشد. آن برادر دوباره صدایش كرد تا بیدار شود. 

سرانجام مهدی بلند شد و اسلحه را گرفت و بدون یك كلمه اعتراض رفت سرپست. 
صبح زود، نگهبان پست بعدی آمد و سراغ آن بسیجی را گرفت و گفت: پس چرا دیشب من را بیدار نكردی؟
- پس كی را بیدار كردم؟ 
- نمی‌دانم، من كه نبودم. 
وقتی فهمید فرمانده لشكر را سرپُست فرستاده، هم ترسید و هم شرمنده شد؛ ولی مهدی هیچ به روی خودش نیاورد. 
🌹 شهيد مهدي #زين_الدين

📌 منبع : راوی: یكی از دوستان شهید زین الدین، به نقل از مادر شهید، ر. ك: تو كه آن بالا نشستی، صص 4 - 5.

موضوعات: شهدا  لینک ثابت
 [ 11:05:00 ق.ظ ]




​‍ 
هشت سال…
 قلبهــایتان با تـرکشها همسـایه بود 

 هشت سال….
 برایمان وصیّتنــامه نـوشتید 

 هشت سال….
فاصـلهء رسیدن تا کربلا را
 برایمان کـوتاه کردید 

 هشت سـال….
 مهمــان ِ سنگــرهای غیرت بـودید 

 هشت سال…
 جراحت ترکشهای 
سرخ ِسُـربی را تحمل کـردید 

 و اینک…
 مــــــــائیم و راهی ناتمام 

 و یـک قـــرار با شما،
 در انتهای همیـــــن راه 

 ان شاء الله ….

موضوعات: شهدا  لینک ثابت
[شنبه 1396-01-12] [ 11:38:00 ق.ظ ]




​‍ بحث شهادتــ که می شود
فاطمه مغنیه می گوید:
مادر من یک زن فوق العاده است

خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند

همه ما را مامان آرام کرد❤️
بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند وقتی دید در مواجهه با پیکر بابا بی تاب شده ایم
خطاب به بابا گفت الحمدلله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند… همین یک جمله ما را آنقدر خجالت داد که آرام شدیم.
بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن وزیارت عاشورا خواند
خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور.

دلم سوخت وقتی دیدمش💔

مثل بابا شده بود.

خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود

جای کبودی و خون مردگی ها
تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم
باز مادر غیر مستقیم آرام کرد من و مصطفی را،

وقتی صورت جهاد را بوسید و گفت:

 ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده. البته هنوز به اربا_اربا نرسیده،

موضوعات: شهدا  لینک ثابت
[جمعه 1396-01-11] [ 04:47:00 ب.ظ ]