طنز_جبهه

آوازه اش در مخ كارگرفتن و صفركيلومتر بودن و پرسيدن سؤال هاى فضايى به گوش ما هم رسيده بود. 

بنده خدا تازه به جبهه آمده بود و فكر مى كرد ماها جملگى براى خودمان يك پا عارف و زاهد و باباطاهر عريانيم و دست از جان كشيده ايم. 
راستش همه ما براى دفاع از ميهن مان دل از خانواده كنده بوديم اما هيچكدام مان اهل ظاهرسازى و جانماز آب كشيدن نبوديم. 
مى دانستيم كه اين امر براى او كه خبرنگار يكى از روزنامه هاى كشور است باورنكردنى است. 
شنيده بوديم كه خيلى ها حواله اش داده اند به سر خرمن و با دوز و كلك از سر بازش كرده بودند. 

اما وقتى شصتمان خبردار شد كه هماى سعادت بر سرمان نشسته و او كفش و كلاه كرده تا سروقت مان بيايد. 
نشستيم و فكرهاى مان را يك كاسه كرديم و بعد مثل نوعروسان بدقلق «بله» را گفتيم. 

طفلك كلى ذوق كرد كه لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مى نشينيم و به سؤالات او پاسخ مى دهيم. 
از سمت راست شروع كرد كه از شانس بد او يعقوب بحثى بود كه استاد وراجى و بحث كردن بود. 
- برادر هدف شما از آمدن 🚶به جبهه چيست؟ - والله شما كه غريبه نيستيد، بى خرجى مونده بوديم. 

سر سياه زمستونى هم كه كار پيدا نميشه. 

گفتيم كى به كيه، مى رويم جبهه و مى گيم به خاطر خدا و پيغمبر آمديم بجنگيم. 

شايد هم شكم مان سير شد هم دو زار واسه خانواده برديم!
 نفر دوم احمد كاتيوشا بود كه با قيافه معصومانه و شرمگين گفت: «عالم و آدم ميدونن كه مرا به زور آوردن جبهه. :mrgreen:
چون من غير از اين كه كف پام صافه و كفيل مادر و يك مشت بچه يتيم هستم، دريچه قلبم گشاده، خيلى از دعوا و مرافه مى ترسم! تو محله مان هروقت بچه هاى محل با هم يكى به دو مى كردند من فشارم پايين مى آمد و غش مى كردم. 

حالا از شما عاجزانه مى خواهم كه حرف هايم را تو روزنامه تان چاپ كنيد. 😄

شايد مسئولين دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل كنند!» خبرنگار كه تندتند مى نوشت متوجه خنده هاى بى صداى بچه ها نشد. 
مش على كه سن و سالى داشت گفت: «روم نمى شود بگم، اما حقيقتش اينه كه مرا زنم از خونه بيرون كرد. 

گفت: «گردن كلفت كه نگه نمى دارم. 

اگر نرى جبهه يا زود برگردى خودم چادرم را مى بندم دور گردنم و اول يك فصل كتكت مى زنم و بعد مى رم جبهه و آبرو برات نمى گذارم. 😂

منم از ترس جان و آبرو از اينجا سر درآوردم.» خبرنگار كم كم داشت بو مى ب رد. 

چون مثل اول ديگر تندتند نمى نوشت. 

نوبت من شد. 🍂

گفتم: «از شما چه پنهون من مى خواستم زن بگيرم اما هيچ كس حاضر نشد دخترش را بدبخت كند و به من بدهد. :D

پس آمدم اين جا تا ان شاءالله تقّى به توقّى بخورد و من شهيد بشوم و داماد خدا بشوم. 

خدا كريمه! نمى گذارد من عزب و آرزو به دل و😂 ناكام بمانم!» خبرنگار دست از نوشتن برداشت. 

بغل دستى ام گفت: «راستش من كمبود شخصيت داشتم. 

هيچ كس به حرفم نمى خنديد. 

تو خونه هم آدم حسابم نمى كردند چه رسد به محله. :D

آمدم اين جا شهيد بشم شايد همه تحويلم بگيرند و برام دلتنگى كنند.» ديگر كسى نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجك تو چادرمان تركيد. 

تركش اين نارنجك خبرنگار را هم بى نصيب نگذاشت.:D😂

موضوعات: شهدا  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...