ثواب جمع کنها |
... |
داستان جبهه
من و علی تازه به گردان آمده بودیم ☺و فقط همدیگر را میشناختیم! دوست داشتم به اطراف سرک بکشم و بفهمم در کجا هستم و دوست و رفیقی پیدا کنم، اما مگر علی میگذاشت. دم به دقیقه، وقتی میدید بیکارم و میخواهم به سیاحت و بازدید اطراف بروم، یقهام را میگرفت و غرولند کنان میگفت: «گوش کن سعید، من و تو نیامدهایم اینجا عمرمان را به بطالت بگذرانیم. اینجا جبهه است. وقتی بردندمان خط مقدم یا عملیات، با دشمن میجنگیم و وقتی اینجا در اردوگاه هستیم، باید کار خیر بکنیم و ثواب جمع کنیم. پس بازیگوشی را بگذار کنار و دنبال من بیا😒!» بدمصّب انگار مأمور شده بود که مرا از تفریحات و گشتوگذار ممنوع کند و برای آخرتم توشه و ثواب جمع کند. میگفتم: «اینهمه آدم اینجا پلاس هستند، آنوقت منِ بدبخت باید به فکر ثواب و روز قیامت باشم؟» علی تو چشمانم خیره میشد، صدا کلفت میکرد و در جوابم میگفت: «من با دیگران کار ندارم، اما مادرم تو را به من سپرده. باید مراقبت باشم.» ـ ترمز کن، ببینم. چی چی مادرت تو را به من سپرده، هم مادر تو و هم مادر من، ما را به هم سپردند. زرنگی نکن!» ـ من از تو پنج روز بزرگترم. به حرف بزرگتر گوش کن! دیگر داشتم از دستش ذله میشدم. شده بودیم مسئول نظافت و دور و اطراف و شستن رخت چرکها و ظرف و ظروف نشسته کنار منبع آب. کشیک میکشید و همینکه میدید یکی لباسش کنار منبع آب مانده، دستم را میکشید و میرفتیم سراغ لباسها. از بس لباس و ظرف شسته بودم، کف دستانم مثل آینه برق میزد. بس که جارو زده بودم، داشتم کمردرد میگرفتم. واکس زدن پوتین بچهها و تمیز کردن سلاح دیگران که بماند. آن روز جمعه هم گیر داد که برویم حمام و غسل جمعه کنیم که کلی ثواب دارد. بین راه، بقچه حمام به بغل گفتم: «میگویم علی، بااینهمه ثواب که من و تو جمع کردیم، تا صد پشتمان هم با گارانتی ما به بهشت میروند و روی جهنم را نمیبینند.» علی ترش کرد و گفت: «با همین حرفها ثواب خودت را از بین میبری.» ـ بابا، تو چقدر مقدس شدهای. حتی پیشنماز مسجدمان هم اینقدر سفتوسخت به جمعکردن ثواب نچسبیده که تو چسبیدی. ـ آنجا را ببین. آخ جان، لباس نشسته! داشت گریهام میگرفت. ـ علی، تو را به خدا بیخیال شو. من فقط میخواهم ثواب غسل جمعه را ببرم. ثواب شستن لباس مردم، مال خودت. ـ من رفیق نیمهراه نیستم. دوتایی شریک هستیم. بیمعرفت، کم که نمیآورد! روی درِ کابین حمام صحرایی، یکدست لباس به من و علی چشمک میزد. تو حمام هم شیر آب باز بود و یک نفر زیر دوش، خودش را میشست. لباسها را برداشتیم و رفتیم کنار منبع آب و شروع کردیم به شستن. علی ساکت بود. برای اینکه سر حرف باز کنم، گفتم: «علی، نظرت راجع به فرمانده گردان چیه؟» ـ چطور؟ ـ من که ازش خیلی میترسم. با آن صدای کلفتش، وقتی کلّة سحر داد میزند از جلو، از راست نظام، برق از چشمانم میپرد. ـ داری غیبت می کنیها. ـ چه غیبتی؟ منظورم این است که با آن چشمان عقابی و ریزش، اگر به هر کی چشمغره برود، طرف حتماً خودش را خیس میکند. اگر داد بزند که طرف خودش را سبک هم میکند! و به حرف خودم خندیدم. علی ترش کرد و گفت: «باید بروی ازش حلالیت بخواهی. غیبت کردی.» خنده روی صورتم ماسید. تتهپته کنان گفتم: «منظوری نداشتم. خواستم حرفی زده باشم.» علی جدی و محکم گفت: «من این حرفها سرم نمیشود. یا میروی ازش حلالیت میطلبی یا خودم این کار را میکنم. ـ بیچاره، آنوقت جفتمان را با یک پسگردنی از گردان بیرون میکند. ـ عیبی ندارد. من… ناگهان یک جیغ بنفش بلند شد و بعد نعره گوشنواز فرمانده گردان از داخل کابین حمام صحرایی بدنم را لرزاند. آهـ….ـای! کدام بیمزه لباسهای مرا از اینجا برداشت؟! به پشت روی زمین افتادم. علی خشکش زده بود. بار دیگر نعره فرمانده در و پیکر حمام صحرایی را لرزاند: ـ وای به کسی که لباسهای مرا برده. بشمار سه، لباسها را بیاورد والا پوست کلهاش را میکنم. فهمیدم باید چهکار کنم. در حال بلند شدن، گفتم: «من اصلاً دوست دارم جهنمی بشوم. برو، هم لباسش را بده، هم برای غیبت ازش حلالیت بگیر.» دو پا داشتم، دو پای دیگر قرض کردم و الفرار:twisted:! لحظهای بعد دیدم که علی دوان پشت سرم میآید. هر دو، درحالیکه هنوز نعره فرمانده از حمام صحرایی به گوش میرسید، از آنجا دور شدیم. آخرش هم نفهمیدم کدام بیچارهای لباس خیس را برای فرمانده برد و چه بر سرش آمد!😂😂
ترکشهای ولگرد، جلد سوم ص۲۵
فرم در حال بارگذاری ...
[سه شنبه 1396-02-19] [ 08:49:00 ق.ظ ]
|