... |
وقتایـے کـہ ناراحـت بودم یا اینکـہ حوصلم سر میرفتو سرش غر میزدم…
میگفت:
“جااانݧ دل هادے…؟
چیـہ فاطمـہ…؟
چنـد هفتـہ بیشـتـر از شـہادتش نگذشتہ بود یـہ شـب کہ خیلـے دلم گرفتـہ بود…
فقط اشک میریختم و نالـہ میزدم…
دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگـے قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتـݧ…
از دل تنگم گفتم
جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی…
دل_در_غم_عشق_تو_رسوای_جهان_تا_کی…
از عذاب نبودنـشو عشقـم نوشتم بـراش…
نوشتم “هادے
فقط یہ بـار
فقط یه باره دیگـہ بگو جاااݧ دل هادے…”
نامـہ رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم
بعد شہادتش بهتریݧ خوابـے بود کہ میتونستم ازش ببینـم
دیدمـش
با محبـت و عشـق درست مثـلہ اوݧ وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد…
#مـن_صدایش_زدم_و_گفٺ_عزيـزم_جانـم…
#با_هـمـين_یک_کلمه_قلـب_مـرا_ريخت_بهم…
صداش زدم و بهتریݧ جوابی بود که میشد بشنوم…
“جاااان دل هادی…؟
چیه فاطمه…؟
چرا اینقده بیتابی میکنـی…؟
تو جات پیش خودمہ شفاعت شده اے…
#شهید_هادی_شجاع
[پنجشنبه 1395-12-05] [ 10:13:00 ق.ظ ]
|