مراسم عقدشه
سر سفره عقد نشسته…
بغض گلوشو فشار میده…
یاد مراسم های عقد دوستاش میوفته
اینکه همه باباهاشون یه کت شلوار قشنگـ پوشیده بودن و تر و تمیز کنار عاقد مینشستن و لبخند زنان دخترشونو نگاه میکردن
توے دلش میگه :
نکنہ بابا من منو دوست نداره که الان نیست
نکنہ دخترشو فراموش کرده
اما نه…
مگه میشه…
یاد روز اول مدرسش میوفته…
وقتی که باباش تا سر کلاس باهاش اومد که یه دونه دخترش احساس غریبی نکنه
یاد وقتایی که بی حوصله بود و بابایی براش قصه تعریف میکرد…
یاد وقتی که گریه کرده بود و باباش بغلش کرد و گفت:
گریه نکن دخترم
بابایی همیشه کنارته
ولی بابایے الان کنارش نبود…
باباییش تو حساس ترین سکانس زندگیش کنارش نبود.
عاقد داره خطبه رو میخونه…
اشڪاش بی اختیار میومد
اخه باباش قول داده بود سر عقدش بیاد
مگه میشه بابای آدم سر عقد یه دونه دخترش نباشه؟؟
تو فکر میره…
صدای هیچکس رو نمیشنوه…
فقط یه صدا فکرشو پاره میکنه…
سرشو بالا میاره…
میبینه که قاب عکس بابا افتاد رو زمین!
یکی از فامیلا میگه چیزی نیست و عکس رو سریع به دیوار میزنه…
اما دختر میدونه که باباش اومده…
عاقد میپرسه آیا وکیلم؟!
سرشو بالا میاره…
اشکاشو پاک میکنه و میگه:
#بااجازه_بابای_شهیدم …
بـلـه
موضوعات: شهدا
لینک ثابت