... |
🌺شهید مهدی باکری🌺
🍃باران خیلی تند می آمد. آقا مهدی باکری شهردار بود.
بهم گفت: من می رم بیرون…گفتم توی این هوا کجا می خوای بری؟ جواب نداد.
اصرار کردم…بالاخره گفت می خوای بدونی؟ پاشو تو هم بیا.
با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر.نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود.
رفتیم اونجا. تو کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل بود.
آب وسط کوچه صاف می رفت وسط یکی از خانه ها
در خانه را که زد پیرمردی آمد دم در ما را که دید شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار
می گفت: آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمی آد یه سری بهمون بزنه ببینه چی میکشیم.
آقا مهدی بهش گفت: خیلی خب پدر جان، اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده درستش میکنیم.
پیرمرد گفت: برید بابا شماها! بیلم کجا بود!؟
از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح با آقای شهردار تو کوچه راه آب میکندیم.
🌷🌷🌷
[شنبه 1395-11-16] [ 08:58:49 ب.ظ ]
|